روز نهم: امروز هم شب شد! صبح امروز مشغول جمعآوری مدارک لازم برای وام بودم. ان شاء ا... سهشنبه با تکمیل مدارک تشکیل پرونده میدهم. در سال جدید برای خرید خانه باید قدمی برداشت.
این روزها که به دلیل مسافرتهای نوروزی آمد و شد کامیونها در جادههای کشور محدودیتهای زیادی دارد، هر خیابان و کوچه تنگ و گشادی به پارکینگ انواع و اقسام کامیونهای سنگین و نیمهسنگین و کمرشکن و ترانزیت و باری و... تبدیل شده است. شهر که پارکینگ کامیون نداشته باشد بهتر از این نمیشود. برخی را رانندهها هم فرصت را غنیمت شمرده و به سرویس و تمیزکاری کامیونهای خودشان مشغول شدهاند.
امروز برنامههای تلویزیون را زیاد ندیدم که درباره آنها حرف بزنم. بیشتر نگران کسالتی بودم که دیشب برای پدر گرامی پیش آمد. چند دقیقهای دچار حواسپرتی شده بود و تمرکز نداشت. ولی بعد خود به خود خوب شد. علتش هم برای ما و خودش نامعلوم بود. به همین دلیل دیشب درست نخوابیدم. عصر امروز که پزشک عمومی فشار خون و نبض و سطح هوشیاریاش را بررسی کرد، گفت که نرمال است ولی باید از مغز و قلبش نوار بگیرد و بیشتر مراقب خودش باشد.
1395/1/9 16:23
(0) نظر برچسب ها : نوروز 95
روز هشتم از دیشب و امروز ورزش را با یک جفت دمبل (بر وزن مفعل!) ده کیلویی دوباره از سر گرفتم، دمبلها را سال 84 به 11000 تومان خریدم. یکی دو ماهی میشود که تنبلی بر من چیره شده بود و ورزش نمیکردم. ورزش خوب است، خیلی خوب است!
برای نهار خانه آبجی بودیم، برنج و ماهی و خورش سبزی. کوچولوها بازی میکردند و ما بزرگترها مشغول تماشای آنها. جایی خوانده بودم همبازی شدن با کودکان در بهبود روحیه مفید است. کودکان کینه به دل نمیگیرند، یکرو هستند، زبانشان نیش ندارد، دروغ نمیگویند و خلاصه چون "بزرگ" نشدهاند، سر و کله زدن با آنها خستهکننده نیست.
عصر هم به دیدن خان دایی جان رفتیم. از خاطرات قبل از انقلابش میگفت، از خفقان خفهکننده حاکم بر آن دوره، از هنگامی که مدیر هنرستان بوده و با این که اصلا انقلابی و مذهبی نبوده ولی به خاطر زیرآبزنی آبدارچی مدرسه که گویا ساواکی بوده یک روزی را مهمان ساواک بوده است. در این میان زندایی ما هم فقط میوه و شیرینی و آجیل تعارف میکرد. با این که میل نداشتم مجبورم کرد تا سر حد ترکیدن بخورم. این زندایی همیشه همین طوری بوده است. یادم باشد از این به بعد با شکم خالی به خانه خان دایی بروم.
در راه برگشت بودیم که برادرم از خانه زنگ زد که دایی کوچکتر به عیددیدنی ما آمده است. ما هم پدال گاز را بیشتر فشردیم تا زودتر به خانه برسیم. داییام یک دست دندان مصنوعی گل و گشاد گذاشته بود. بر خلاف گذشته روحیه بدی نداشت. زندایی شکستهتر از گذشته، بسوزد پدر روزگار. امسال هر طوری شده باید خانهشان بروم.
1395/1/8 16:22
(0) نظر برچسب ها : نوروز 95
روز هفتم: اولین روز کاری بالاخره این جا هم باران بهاری بارید. بارانی که از 6 صبح شروع شد و تا حدود 10 صبح ادامه داشت. مجبور شدم با چتر سر کار بروم. هوا سرد و بخاریها دوباره روشن شدند. هواشناسی پیشتر گفته بود که به بخاریهای خود دست نزنید.
برخی از دوستان همکار از سفر نوروزی برنگشته بودند. اگر من باشم که هیچگاه عید نوروز به مسافرت نمیروم. جادههای شلوغ، آمار بالای تصادفات، کمحوصلگی و حتا کمبود اقامتگاه از جمله عللی هستند که از مسافرت در این روزها منصرفم میکنند. آخرین بار، نوروز 82 بود که یک سفر سه روزه به شیراز به اتفاق دامادمان داشتیم. بد نگذشت ولی از چون هر جا که میرفتی پر از آدم بود، حالمان گرفته میشد. جاهای دیدنی و توریستی را به خوبی نمیشد دید، حتا عکس یادگاری هم نمیشد گرفت. سفرهای نوروزی بیشتر به درد کسانی میخورد که میخواهند دیده شوند یا به مرض چشمچرانی دچارند. (البته به کسی برنخورد!)
عصر که از سر کار برگشتم، مهمان داشتیم. پسرعمهام به همراه عیال ناخوشش. عید پارسال و شاید عید دوسال پیش خانه ما نیامده بود. ما هم نرفته بودیم. از قدیم گفتهاند هر دیدی یک بازدیدی دارد و هر رفتی یک آمد. نمیدانم قدیمیها چقدر در این باره درست گفتهاند.
خستهام و دست و دلم به نوشتن نمیآید. الان تگرگ میآید...
1395/1/7 16:20
(0) نظر برچسب ها : نوروز 95
روز پنجم صبح امروز بیشتر وقتم را در دنیای مجازی سپری کردم. دنبال مطالبی درباره لیزر و روش تولید آن بودم. یکی دو ساعت هم مشغول خواندن نتایج جستجوهایم بودم. شما هم میتوانید تنها با تایپ کلمه "لیزر" در گوگل به نتایج مفید و ارزشمندی برسید. در یک درس سه واحدی در دانشگاه با این مبانی و حتا مبانی لیزر آشنا شده بودم ولی چون فراموش کرده بودم، در گوگل جستجو کردم.
کمی هم به خواهرزادهام در حل پیک نوروزی کمک کردم. به خاطر سفر دو روزه به اصفهان، سه روز از برنامه عقب بود. پیک نوروزی هم یکی از آن ضد حالهاست؛ ای کاش دستکم حجم کمتری داشت یا بیشتر مطالب خواندنی داشت تا نوشتنی و حلکردنی. یا دانشآموزان را در حل کردن آن مختار میگذاشتند. اگر معلم بودم یک سال همین کار را میکردم تا ببینم چند درصد آن را حل میکنند. بیچاره دانشآموزانی که همه این سیزده روز را باید نگران حل کردن پیک نوروزی یا به عبارت بهتر، "کوفت نوروزی" باشند. نگرانیای که خودمان هم وقتی که دانشآموز بودیم، داشتیم و همه تعطیلات عید زهرمارمان میشد.
امروز برای این که شب بهتر بخوابم، بعد از نهار نخوابیدم. تا همین الان که مشغول نوشتن این یادداشت هستم، مهمان نداشتیم. اگر تا نیم ساعت دیگر مهمان نیاید، بعید میدانم کسی بیاید...
1395/1/5 16:18
(0) نظر برچسب ها : نوروز 95
روز چهارم
بعد از صرف نهار، مشغول خواندن داستانی از کتاب "داستانهای کوتاه چخوف" بودم که چشمهایم سنگین شدند. نمیخواستم بخوابم، ولی چه کنم که سکوت خانه و تابش نوازشگر خورشید و بیبرنامگی خودم دست به دست هم دادند و تن به خوابیدن دادم.
مثل دیروز با آمدن مهمانها از خواب بیدار شدم. انگار که مهمانها از قبل با هم هماهنگ کرده باشند در کمتر از یک ساعت، شش تا مهمان برایمان سر رسید. مهمانی این طوری هم چندان جالب نیست، نمیدانی با کدام یک صحبت کنی و از چه موضوعی حرف بزنی که همه خوششان بیاید. پذیرایی هم آن طور که دلت میخواهد، نمیشود. در ایام عید، به هر کسی هر چه تعارف میکنی، نمیخورد. چون قبل از این که این جا بیاید، جای دیگری صرف کرده است.
با کشیدن یک ساعته ساعتها به جلو، شبهای کوتاه کوتاهتر و روزهای بلند بلندتر میشوند. پدرم تعریف میکرد که شاه هم یک بار تصمیم گرفت این کار را بکند. ولی صدای همه بلند شد که میخواهند اوقات شرعی و نماز و روزههایمان را به هم بزنند. شاه هم منصرف شد. بگذریم...
1395/1/4 16:15
(0) نظر برچسب ها :نوروز 95