سیزه به در با این که تازه از یزد برگشته بودیم، اما به دلیل کوتاه بودن سفر، زیاد خسته نشده بودیم و سیزده به در امسال را بدون این که به وسایل سفر موجود در صندوق عقب دست بزنم، به همراه دایی و خالههای همسر، راهی کوههای مرکزی زاگرس که این روزها سبزتر و شادابتر از هر وقت دیگری هستند، شدیم. هرچند آسمان آفتابی بود، اما هوا سرد بود و دمای آن به زحمت به 10 درجه میرسید.
پس از طی حدود 80 ک.م جاده اصلی و حدود بیست دقیقه رانندگی در جاده فرعی که مثل خودمان خاکی بود، به ارض موعود رسیدیم. باغی و جوی پرآبی که از دل کوه بیرون میزد. باغ نسبتا" بزرگی از درختان گردو و چند درخت دیگر میوه که هنوز شکوفه داشتند. احتمالا" بادام یا شاید هم زردآلو. پای بعضی از درختان گردو بیلخورده تا ریشهها هم هوایی تازه کنند و بدانند بهار از راه رسیده است.
الان ساعت حدود یازده صبح، من هم نشسته روی تخته سنگی و مشغول نوشتن این چرندیات. تنها صدایی که به گوش میرسد آواز پرندگان و وزوز زنبورها. زنبورها از این گل به آن گل و از این شکوفه به آن شکوفه، مشغول جمعآوری شهد. هر چه به ظهر نزدیکتر، در اثر تابش آفتاب از سرسبزی و طروات زمین کاسته میشد.
تعریف از خود نباشد با خودمان کیسه زباله برده بودیم و در برگشت، آشغالهای خودمان را با خودمان همسفر کردیم. البته در جهت فرهنگسازی عرض کردم نه هر گونه کلاسگذاری یا منت بر محیط زیست یا هر چیز دیگر. ولی همچنان بودند سفرههای یکبار مصرف و بطریهای پلاستیکی که لابلای درختها و گوشه رودخانه جا خوش کرده بودند تا حدود 400 سال عمر خود را در طبیعت سپری کنند.
بعد از نهار خیلی زود سپری شد و یک باره خودمان را در حال جمع کردن وسایل دیدم. در راه برگشت هم سه خودرو به شمول دو کامیون و یک سواری پراید با هم تصادف کرده بودند و راهبندان شده بود. مردم محل هم در حال بیرون کشیدن اجساد راننده پراید و کامیون از لای لاشه آهنی خودروهایی که از شدت برخورد قابل شناسایی نبودند.
هر چه بود، خودم را ساعت 20 در خانه دیدم. خسته و کوفته؛ یک حمام بیست دقیقهای و پس از آن خواب.
1395/1/13 12:30
(0) نظر برچسب ها : نوروز 95
یزد گردی عصر چهارشنبه برابر با یازدهم فروردین بود که به کله مبارکمان زد بار و بندیلمان را ببندیم و به قصد عید دیدنی یکی از خویشان، سفری کوتاه به مقصد یزد داشته باشیم. از یک سو، بیزاریام از شلوغی جادهها ما را از سفر بازمیداشت و از سوی دیگر، تعطیلی شرکت که امسال کمیکشدار شده، به سفر وامیداشت.
برای پرهیز از یکنواختی سفر، راه رفت و برگشت را متفاوت انتخاب کردم. ولی مسافت هر دو درست به یک اندازه و 400 کم بود. راه رفت از ابرکوه و راه برگشت از سمت نایین. و خیلی خرسندم که شهر ابرکوه را با آن خانههای تاریخی و سرو 4000 سالهشان -که از قرار معلوم، کهنسالترین موجود روی کره زمین است- از نزدیک دیدم. کار خوب مقامات ابرکوه این بود که در ورودی شهرشان، به جای تبلیغات بیخاصیت، تصویر هر یک از جاذبههای طبیعی و تاریخی شهرشان را روی بنـرهایی که فاصله مناسبی از هم داشتند، به نمایش گذاشته بودند. با این کار خوب که ای کاش به شهرهای دیگر هم سرایت کند، هر مسافری که حتا قصد دیدار ابرکوه را ندارد، میهمان ناخوانده آن جا میشود.
و اما یزد؛ به قول خودشان شهر قنات و قنوت و قناعت. مجموعه امیر چخماق، خانههای تاریخی، محلههای قدیمیبا آن کوچههای تنگ و باریک، آتشکده زرتشتیان و باغ دولتآباد از جمله جاهایی بودند که توفیق دیدارشان را یافتم. اما مجموعه امیر چخماق را به آن زیبایی و شکوهی که در عکسها دیده بودم، نیافتم. آبانبار مجموعه یادشده که سالهای سال است به خودش آب ندیده، این روزها تغییر کاربری داده و زورخانه شده است. اتفاقاً تماشای ورزش باستانیکارها از نزدیک خیلی حال داد و یکی دو ساعت از وقت شریفمان را گرفت. سری هم به زیر آبانبار زدیم و در همان جا بود که به اتفاق مهربانهمسر یکی از بزرگترین سوتیهای عمرم را به منصه عمل رساندیم. قضیه از این قرار بود که راهروی باریک و کوتاه دور آبانبار را که به صورت یک مسیر دایرهای بود، نزدیک ده بار طی کردیم. به خیال این که در هر دور به اندازه یکی دو متر پایینتر میرویم و وارد مسیر جدیدی میشویم، اما زهی خیال باطل! به دلیل تشابه حجرکهای آبانبار و شاید خستگی نمیدانستیم که اینجا یک مسیر بیشتر ندارد و ما برای دقایقی دور خودمان میچرخیدیم.
********************
پینوشت:
1) به نظر من ایران شاید یکی از معدود کشورهایی باشد که مردم با دیدن پلیس
آن به رعشه میافتند. بیشتر مردم از پلیس فراریاند تا این که پلیس را مامن
و پناه خود بدانند. ریشه این ترس ممکن است در دوران کودکی در ما نهادینه
شده باشد، هر وقت بزرگترها از شیطنتهای ما به تنگ میآمدند به "آقا
پلیسه" متوسل میشدند و در نتیجه خواسته یا ناخواسته تخم ترس از پلیس را در
وجودمان کاشتند. دلیل دیگرش شاید تخطی همیشگی ما از قانون باشد و بنا بر
این هر جا که مامور قانون را دیدیم خود را مستحق توبیخ بدانیم.
ولی من
نظر دیگری دارم، وقتی یک پلیس خود را محق میداند به هر بهانهای به هر چیز
خوب و بدی که دلش خواست گیر بدهد و ساز و کاری هم نباشد تا عملکرد پلیس را
پایش کند، نتیجه این میشود که حتا کسی که به عنوان یک شهروند مسئول و
متعهد در جامعه رفتار میکند، از گیر دادنهای بیمورد پلیس واهمه داشته
باشد. وقتی که یک پلیس فقط به صرف این که از قیافه کسی خوشش نیامده یا کیفش
کوک نیست درصدد حالگیری و اذیت کردن بر میآید، نتیجه دیگری غیر از ترس
از پلیس را نمیتوان متصور شد.
گذشته از این موضوع، در هنگام رانندگی
بسیار پیش آمده که آرزو میکنم ای کاش یک مامور پلیس از راه میرسید و به
حساب رانندههایی که حقوق دیگران برایشان معنایی ندارد، رسیدگی میکرد. اما
در این سفر، برای اولین بار هم سرعت غیرمجاز یک راننده بیمبالات را دیدم
و هم در فاصله کوتاه جریمه شدنش را. این که آدم میبیند یک راننده
قانونشکن تا همین چند ثانیه پیش موقع سبقت چه بادی در غبغب انداخته بود و
حالا که در کمین پلیس گرفتار شده، چطور به صورت موش درآمده، دلش اندکی به
قانونمداری گرم میشود.
2) هر جا که به نظرتان رسید جاده جان
میدهد برای رانندگی با سرعت بالا و کمی تا قسمتی وسوسه شدید تا پدال گاز
را بیشتر بفشارید، فراموش نکنید احتمال این که در دام کمین پلیس بیفتید،
زیاد است. ماموران پلیس معمولاً جاهایی را برای کمین انتخاب میکنند که به
دلیل خلوت بودن یا صاف بودن جاده، رانندهها وسوسه میشوند.
3) از
ما گفتن که در سفر تا جایی که میتوانید قید غذای رستورانها را بزنید. به
صورت اتفاقی، وقتی چشمم به آشپزخانه یکی دو رستوران افتاد تا ساعتها میلی
به غذا خوردن نداشتم. دیدن مگسهای شناور در ظرفی که در آن غذا را برای
میهمانان سرو میکنند، اشتهای هر کسی را کور میکند.
4) پیش از
این، شنیده بودم که یکی از راههای آسان و دمدست برای پی بردن به سطح
فرهنگی مردمان یک کشور مشاهده وضعیت سرویسهای بهداشتی آنجاست؛ فکر
نمیکنم در این زمینه بتوان به مردم ایران نمره بیشتری از صفر داد. نه در
طول مسیر و نه در هیچ یک از شهرها حتا یک سرویس بهداشتی تمیز و آماده
ندیدم. (به وضعیت سرویسهای بهداشتی، طرز رانندگیمان را اضافه کنید تا عمق
فاجعه به خوبی دستتان بیاید.)
5) و در پایان:
نقش همسفر خوب را
در خاطرهانگیز شدن سفر نادیده نگیرید. همسفری که نه حرف میزند، نه
میخندد، نه نظر میدهد و نه کمک میکند، خلاصه عین بـُز گر گله میماند،
چیزی غیر از اضافهبار نیست.
1395/1/12 12:22
(0) نظر برچسب ها :نوروز 95
روز یازدهم برای نهار مهمان داشتیم، زنعموی پیر ولی خوشاخلاق عموی بزرگتر که سال 79 عمرشان را به من و شما داد. (خدا بیامرزدش)
میگویند مردها که پا به سن میگذارند، خوشاخلاق میشوند ولی زنها بداخلاق؛ که این زنعموی ما از آن استثناهاست. عصر امروز سه مهمان داشتیم، دو تا از پسرعمههایم و با یک فاصله یک ساعته، همسایه دیوار به دیوارمان.
روی صورتم یکی دو تا جوش درآمده؛ فکر میکنم به دلیل مصرف زیاد شیرینیجات و به خصوص گز باشد. هر وقت قند خونم بالا میرود، این طوری میشود. چند سالی میشود که به خاطر کیفیت پایین شیرینیها، از خرید این یک قلم صرفنظر میکنیم.
این کارشناسهای هواشناسی هم برای خودشان دنیایی دارند. دیشب میگفتند فردا (یعنی همین امروز که گذشت.) بارش شدید باران و حتا برف داریم ولی محله ما که تا به حال خبری نشده، هواشناس هم هواشناسهای قدیمی!
1395/1/11 16:25
(0) نظر برچسب ها : نوروز 95